قصه ما هم شده ، حکایت شنگول و منگول و حبه انگور !
گرگه که اومد در زد ، بحث بین شنگول و داداشهاش سر باز نکردن یا کردن در اونقدر بالا گرفت که... شنگول عصبانی شد و منگول و حبه انگور رو خورد!
اعصابش که سر جاش اومد ، در رو باز کرد . با آقا گرگه دست دوستی داد.
+ نوشته شده در 2007/10/4 ساعت 23:26 توسط
|
اینجا،سرشار از هوای ِخیال ِتوست